شهیدی که هم مادرش را شفا داد و هم ...
بانوی بی حرم
سلام بر تو ای ام ابیها
گام اول: محبتسال 1351 ـ تهراندکتر نگاهی به آزمایشهای بچه کرد. چند بار معاینه کرد و در آخر گفت: «مننژیت مغزی». بچهتان مننژیت مغزی گرفته، باید بستری شود. تب بالا و تشنج و گریههای شدیدی داشت که امان همه را بریده بود. کودک را بستری کردند. بعد از بیستوچهار ساعت که توی دستگاه بود، دکتر به مادرش گفت: باید آب کمر بچه را بگیریم برای آزمایشهای تکمیلی. ممکن است بعد از اینکه آب کمر را کشیدیم، بچه سالم بماند که البته به احتمال نودوپنج درصد فلج میشود. شما رضایتنامه امضا کنید تا ما ادامه دهیم. مادر وقتی این را شنید، رضایتنامه را امضا نکرد. دکتر هم با برخورد تند و توهینآمیز پرونده را برداشت و مطالبی پایین آن نوشت تا دیگر هیچ بیمارستانی این بیمار را قبول نکند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدایی که این مریضی را به بچه من داده، خودش میتواند خوبش کند. خدا میداند که من نمیتوانم بچه فلج را نگهداری کنم و کودکش را بغل کرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبهروز خرابتر میشد. حالا دیگر چشمانش بسته نمیشد. یک قطره آب هم نمیخورد. دست و پایش کاملاً خشک و بیحرکت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود که یک آینه گذاشته بود مقابل دهان کودکش تا بفهمد که نفس میکشد یا نه. دیگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه میگشت تا به او پناه ببرد. از همهجا بریده بود. کودکش را بغل کرد و پلهها را بالا رفت و روی بام نشست. کودک را مقابل خودش خواباند. دو رکعت نماز با همان دل شکسته و حال پریشان خواند و هزار بار ذکری گفت که فرج را برایش هدیه آورد: صلی الله علیک یا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: یا رسول الله، اگر کودکم، محمدم، قابل است که بماند شما شفایش بدهید و اگر هم نه، این طفل را از این زجری که میکشد راحت کنید. مادر برای لحظاتی خواب چشمانش را گرفت. سوار سفیدپوشی را دید که آمد و…. وقتی به خودش آمد، محمد را بغل کرد و از پشت بام پایین آمد، میدانست که اتفاقی میافتد. چشمش به ساعت بود. یکی ـ دو ساعت نگذشته بود که محمد آرام آرام پلک زد. سرش را چرخاند. دست و پایش را تکان داد و با نگاهش مادر را جستجو کرد. مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بیا بغل مادر. میآیی محمدجان. محمد روی دو زانو تکیه کرد و خم شد و آهسته کمر راست کرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشکی محمد را برداشت، او را بغل کرد و رفت بیمارستان پیش همان دکتر و…. گام دوم: صباوتمحمد، سالم و سرزنده و پر از انرژی بود؛ کودکی پرجنبوجوش که برای خودش همه کاری میکرد، اما اهل بدی کردن نبود. دوران کودکی او تا نوجوانیاش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلامیه پخش کردن بود و محمد هم دنبال بازی کردنهای خودش. اما وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر دهد، تا صدای اذان را میشنید بازیاش را رها میکرد، وضو میگرفت و به نماز میایستاد. حتی نماز صبحش را هم مقید شده بود که بخواند. میگفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش میکردند میزد زیر گریه و میگفت: چرا اینقدر دیر بیدار شدیم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببینید آفتاب دارد درمیآید و…. محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه. گام سوم: حرکتپنجم ابتدایی را تمام کرد، اما درسخواندن خیلی به مغزش فشار میآورد. دکتر گفت: نباید به این بچه فشار درس وارد کنید. برای مغزش ضرر دارد. درس را رها کند. اما محمد مگر میتوانست بیکار باشد. کنار تمام کارهای خانه که برای مادر میکرد و البته دلیلش هم این بود که کجای اسلام آمده که همة کارهای خانه را باید مادر انجام دهد، خیاطی هم میرفت. چند ماهی شاگرد خیاطی بود که لباس مردانه میدوخت. خیلی زود یاد گرفت و برای خودش خیاط شد. پدر هم برایش چرخ خیاطی و وسایل کار خرید. محمد حالا توی زیرزمین خانه خیاطی میکرد و درآمد داشت. خیلی هم مردانه عمل میکرد. پولش را حسابشده خرج میکرد، دقیق و با برنامه. هر سه وعده هم کار را تعطیل میکرد و میرفت مسجد برای نماز. البته فرقی نمیکرد برایش چه بازی، چه کارخانه، چه خیاطی، هرچه بود میگذاشت کنار و راهی مسجد میشد و الوعده وفا، یا الله. گام چهارم: ارادتقم ـ بلوار امین ـ مسجد المهدی(عج)پایگاه مسجد خیلی فعال شده بود. گروهگروه اعزام به جبهه داشتند. جوانان در مسجد موج میزدند. محمد هر بار موقع نماز که میرفت مسجد، کلی دلش میخواست که عضو پایگاه شود. آن عقب میایستاد و بسیجیها را نگاه میکرد. گاهی هم خودش را قاطی میکرد، اما انگار تا عضو نباشی فایده ندارد. یک روز دیگر طاقت نیاورد. از مسجد که آمد، یکراست رفت سراغ مادر و گفت: من میخواهم بروم بسیج مسجد، عضو بشم. شناسنامهام را بدهید. مادر هم شناسنامه را داد دست محمد و رفت. هنوز دقایق به ساعت نرسیده بود که محمد با ناراحتی برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صدای گریهاش مادر را خبر کرد. مادر با تعجب بر اشکهای مرد کوچکش نگاه کرد و گفت: چی شده؟ محمد گفت: قبولم نکردند. اشکش را با گوشة آستین پاک کرد و گفت: گفتند بچهای، زود است. صبر کن نوبت تو هم میشود. دوباره هقهقاش بلند شد. مادر کمی نگاهش کرد و گفت: خیلی اشتباه کردهاند که قبولت نکردهاند. حالا بلند شو برویم، درست میشود. مادر چادرش را سر کرد و با محمد رفت. مادر به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش میکنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچة من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و…. مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها میآیند به ما اعتراض میکنند که چرا بچة هجده ـ بیست سالهشان را عضو بسیج کردهایم، آن وقت شما خودتان آمدهاید اصرار میکنید ما این بچه را عضو کنیم. مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد. گام پنجم: لیاقتحالا محمد یک دلمشغولی مهمتر پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام میشد، میرفت مسجد و پایگاه. بزرگترها هم به او محبت خاص پیدا کرده بودند. هر وقت میرفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی و… محمد را هم با خودشان میبردند و این باعث میشد که جسم و روح محمد روزبهروز بیشتر رشد کند و پرورش یابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتیبانی مشغول کارهای بنایی و ساخت و سازهای مورد نیاز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با پدر راهی منطقة سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست میکردند. هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمندهها درست کند، عراقیها بمببارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و دیدنها و شنیدنها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمیشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. میرفت و میآمد. گام ششم: عنایتدیده بود بعضی از بچهها نیمههای شب بلند میشوند برای نمازخواندن، آن هم نمازهای طولانی و اشکی. صبح، همین بچهها شیرینترینها میشدند بین همه؛ خواستنی و تو دل برو. دنبال این بود که نماز شب را یاد بگیرد. یک ورقه و یک خودکار برداشت و رفت پیش فرماندهشان. کمی این پا و آن پا کرد. انگار خجالت میکشید. فرمانده نگاه کرد دید محمد با یک کاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت میدهد. بالاخره گفت: من… من… یعنی میشود نماز شب را برایم بنویسید. یعنی چهجوری نماز شب میخوانند. فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق کرده بود، اما خیلی جدی ورقه را گرفته بود و با خودکار رویش نوشته بود: نماز شب یازده رکعت است. هشت رکعت نافله که دو رکعت دو رکعت باید بخوانی و سلام بدهی و سه رکعت دیگر هم که یک دو رکعت میخوانی به نیت نماز شفع و یک رکعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا کن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو…، سیبار بگو… و محمد شد جزو گروه نماز شب خوانها. گام هفتم: مقاومتگردان، محاصره شده بود. از شب که عملیات کرده بودند و خط را شکسته بودند تا حالا که غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقة فاو، نمکزار بود و آب و غذای بچهها رو به اتمام. بعد از یک شبانهروز جنگیدن، گرسنگی و تشنگی و خستگی امان همه را بریده بود و حالا هم که محاصره یعنی صبر بعد از جنگ. پنج روز طول کشید؛ پنج روزی که زخمیها را جزو شهدا کرد، مهمات را تمام کرد. گرسنگی همه را لاغر و رنجور کرد و تشنگی، تشنگی، امان از تشنگی… فدای لب تشنهات یا حسین(ع). این پنج روز همه عهد کردند که مقاومت کنند که بمانند، که پشیمان و خسته نشوند و… نشدند. تا اینکه محاصره را شکستند و بچهها را نجات دادند، اما با چه حالی. زخمیهایی که حالا پلاکشان و اسمشان را یادداشت میکردند تا خبر پروازشان را به خانوادههایشان بدهند و سالمهایی که مثل همیشه نبودند؛ رنجور و ضعیف و بیمار. به قول مردم، اسکلتشان مانده بود. محمد با این قیافه به خانه برگشت. سیل متلکها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری. مگر دیگر او را نمیخواهی. این چه قیافهای است که نوجوانت پیدا کرده. مادر هم اعتقادش محکم بود. میدانست که چه کار دارد میکند. برای چه هدفی جان میگذارد. سیر راهش را، مقصدش را میشناخت. محکم جواب همه را میداد: امام حسین(ع) از بچة ششماهه تا بالاتر را فدا کرد. نکند حسین(ع) هم از سر بچهاش گذشته بود. یک عمری توی روضهها گفتیم: حسین جان، دوستت داریم؛ پس دروغ میگفتیم؟ بچة من هر وقت خوب بشود دوباره راهی جبهه میشود. گام هشتم: عبادتمنطقهای که لشکر چادر زده بود، جای امنی نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلکه از جانب مار و عقربها. به بچهها اعلام شد که کسی حق ندارد شب از محل اسکانش بیرون برود. اگر هم رفتید باید مسلح بروید و بیایید. اما یکی بود که بیخیال همة مار و عقربها، نیمة شب بلند میشد. آهسته لباس میپوشید، کفشهایش را دست میگرفت و بیصدا بیرون میرفت. فرماندهشان متوجه این کار محمد شد. یک شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند که محمد وارد گودالی شد. حالا فقط قسمتی از سرش پیدا بود. فرمانده چند دقیقه صبر کرده بود، اما وقتی دید محمد از آن گودال بیرون نمیآید، نزدیک شد. دید محمد قامت بسته و نماز میخواند؛ درون قبری گود و چه اشکی میریزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از این جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقبتر، بیخیال مار و عقربها نشسته بود و محمد را تماشا کرده بود. وقتی محمد به العفو رسید، صدای گریهاش شدیدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و… و یک دعا: اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک. گام نهم: شجاعتتمام نیروها را جمع کردند و فرمانده شروع کرد به صحبت. گفت: عملیات در منطقة حساسی است. کار، سخت و دشوار است. با توکل به خدا و کمک اهلبیت، ما پیروزیم. اما باید از بین شما، سیصد نفر داوطلب شوند؛ سیصد نیرویی که خطشکن هستند، خطشکنانی که شهادتشان حتمی است. احتمالاً هیچکدام برنمیگردند. حتی شاید جنازههایشان هم بماند. از فرمانده تا تکتیرانداز شهید خواهند شد. این گروه میروند تا راه باز شود برای ادامة عملیات و پیشروی نیروهای دیگر… حالا هرکس داوطلب است از اینجا بلند شود و آن طرف بنشیند. بچهها که سرشان پایین بود و در عالم خودشان سیر میکردند و آنهایی که مات فرماندهشان شده بودند، همه سر بلند کردند و امتداد دست فرمانده را نگاه کردند. یکی باید بلند میشد تا هرکس دلش میتپید برای یگانهشدن، برای اول شدن، برای اثبات خلیفة اللهی انسان به ملائک. اولی که بلند شد و در امتداد دست فرمانده حرکت کرد، دومی و سومی و… محمد و دویستونودونه و سیصد نفر. محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آنطرف، آرام روی زمین نشسته بود. دلش میخواست راه باز کند برای اینکه یک گام اسلام جلو برود. اسلام یک کل مطلق است و اجزای ریز و درشت باید فدا شوند تا آن کل، آن اصل، ثابت بماند، پایدار و باقی باشد و آسیب نبیند. قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه. گام دهم: شهامتسحر بود که به خانه رسید. مادر بیدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد خندید و مادر را بوسید. مادر نگاهش به موهای بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط این بار اینقدر بلند شده. یک عکس قشنگ برای حجلة شهادتم بگیرم، بعد کوتاهش میکنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد به شیطنت سری تکان داده بود و گفت: باور کن مادر، برای آخرین بار آمدهام که همدیگر را ببینیم. دیگر نمیخواهم منتظر باشم. این آخرین دیدار ماست. وعدهمان دیگر پل صراط. گام یازدهم: رضایتپنج روز عزیزترین مهمان خانه، محمد بود. مثل همیشه به مادر در کارهای خانه کمک میکرد. میرفت و میآمد و حرف میزد. هیچکس چیزی نمیدانست اما خودش میفهمید که دارد چه میکند، چه میگوید، چرا میگوید، کجا میرود، چرا میرود، چرا میآید، چگونه مینشیند، چرا میخندد، چرا گریه میکند، چگونه قرآن بخواند و…. همة کارهایش حسابشده و دقیق بود. روز پنجم خیلی مستأصل شده بود. میآمد توی خانه چرخی میزد. کمی مادر را نگاه میکرد، بعد میرفت بیرون. دوباره همینطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قیافهات میگوید که حرفی داری. فکر کنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش میکنم، بگو مادر جان. محمد انگار باری از روی دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: میخواهم تنها با شما صحبت کنم. اگر شد شب تنهایی صحبت کنیم. مادر گفت: شب پدرت هم میآید، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نمیتواند، به خودت میگویم. غروب محمد به دامادشان گفت: برویم گلزار، دلم میخواهد از شهدا خداحافظی کنم. رفتند گلزار. محمد با حال دیگری قدم برمیداشت. بین قبرها راه میرفت. به عکس شهدا خیره میشد. اخم میکرد، ساکت میشد، میخندید، ذکر میگفت…. وقتی هم رفتند کنار قبرهای خالی آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: یکی از این قبرها برای من است. تا ده ـ بیست روز دیگر میآیم اینجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از این حرفها نزن. گام دوازدهم: وصیتشب شد. اهل خانه، همه خوابیدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توی اتاق خودش برد. کمی به وسایلش نگاه کرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عمیقی کشید. رویش نمیشد توی چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه کند. آرامآرام شروع کرد: میدانی مادرجان، این دفعة آخر و لحظات آخر است که ما همدیگر را میبینیم. من اینبار که بروم دیگر برنمیگردم. مادر خندید و گفت: هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مکثی کرد و گفت: اما من این دفعه صددرصد شهید میشوم. شما از خدا بخواه که در نبود من صبر کنی. این وسایلم را هم بین دیگران قسمت کن. چرخ خیاطیام برای خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فامیل که وضع چندان خوبی ندارند. بگو محمد گفته یادگاری از من داشته باشید. بقیة وسایلم را بفروشید و خرج مراسم عزایم کنید. نمیخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر یک خواهش هم دارم، اینکه دعا کن طوری شهید بشوم که نیاز به غسل نداشته باشم. یک کفن از مکه برای خودت آوردهای، آن را به من بده. آن شال سبزی را هم که از سوریه آوردهای روی صورتم بگذارد. راستش من خیلی مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببرید توی مسجد و آنجا بر من نماز بخوانید؛ تا پیکر بیجانم آنجا را حس کند. بعد خاکم کنید. محمد ساکت شد. مادر مانده بود که چه کند. لبخندی زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهایت را بزن، ولی خب خدا که به هر خونی لیاقت شهادت نمیدهد. محمد سرش را انداخت پایین و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گریه کنی. چون کسی که انقلاب را نمیتواند ببیند، اگر گریة تو را ببیند خوشحال میشود. اما هر وقت تنها شدی گریه کن. از خدا بخواه کمکت کند امانت الهیای را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی که خدایا این امانت الهی را که به من دادی به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تکرار کرد. محمد دوباره لبخند شیرینی زد و ادامه داد: من خیلی مادرها را دیدم که بچهشان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که میخواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمیتوانستند. شما اینطور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین(ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین نماند. بعد هم که برایم مراسم میگیری خیلی مراقب باش. دوست ندارم بیحجاب توی عزاداریم شرکت کند. اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت بگو برود بیرون. محمد دوباره ساکت شد، اما اینبار دیگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بیرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کسی جز من و محمد اینجا نبود، اما یقین دارم که تو هستی. از همین حال فهم و درک و لیاقتش را به من بده تا مقابل حضرت زینب(س) سرشکسته نباشم. گام سیزدهم: وداعمادر لباسهای محمد را شسته و اتو کرده بود. صبح، ساکش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهایت را توی ساکت بگذار. محمد گفت: دلم میخواهد اینبار شما ساکم را ببندید. مادر گفت: چه فرقی میکند؟ محمد گفت: فرقش این است که هر وقت در ساک را باز میکنم بوی شما را میدهد و احساس تنهایی نمیکنم. مادر نشست به بستن ساک محمد. محمد هم آماده شد. ساکش را برداشت. مادر رفت تا کاسة آبی پر کند و قرآن بیاورد. محمد پوتینهایش را پوشید. مادر رفت تا از توی حیاط یک گل بکند و توی کاسة آب بیندازد و پشت سر محمد بریزد. در خانه را باز کرد. مادر تا گل را چید، انگار چیزی ته دلش فرو ریخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نمیتوانست بیاید، آرام نشست و کاسة آب را زمین گذاشت. محمد از همه خداحافظی کرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پیش محمد. محمد، مادر را بوسید. مادر، محمدش را بویید و از زیر قرآن ردش کرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علیاکبر آقا حسین. محمد پا از خانه بیرون گذاشت. مادر نگاهش میکرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالایش. محمد رسیده بود وسط کوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه کرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر قدمش را از کوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدایا، من راضی هستم. نکند دلم بلرزد. محمد رفت سر کوچه. برگشت و دستش را به دیوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بیرون آمده بود. محمد با صدای بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر نگاهش کرد و گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علیاکبر آقا امام حسین(ع). محمد رفت. مادر با خود گفته بود: همة جوانهای عالم فدای علیاکبر حسین(ع)، نه فقط محمد، همة جوانها. کاش تاریخ بازمیگشت. عصر عاشورا بود و ما بودیم. آن وقت هیچگاه نمیگذاشتیم تا علیاکبر برود. کاش و تنها کاش. گام چهاردهم: شهادتحالا که از همهچیز دل بریده بود، تازه معنای دل را میفهمید. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهایی بود که دور دلش را پر کرده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک میکرد. از وقتی که بندها را پاره کرده بود، دلش بال و پر میزد. حالا اصل همهچیز را میدید. خندهاش معطر شده بود؛ نگاهش، آسمانی و کلامش، روحانی. اللهم ارزقنا قلبا یدنیه منک شوقه و لساناً یرفع الیک صدقه و… دعایش مستجاب شده بود. همه دعاهایش یکجا به اجابت رسیده بود. چند روز دیگر محمد از قید این جسد دنیایی راحت میشد و در آسمان جای میگرفت. آن وقت همة زمین و آسمان زیر نظرش میآمد. شاهد همة کُنهها میشد و زمان را در اختیار میگرفت. رمز عملیات، بچههای خطشکن را راهی کرد. گردان سیصد نفرشان موفق شدند خط را بشکنند و راه را باز کنند. دشمن آتشباریاش شدت عجیبی داشت. عملیات لو رفته بود. کار خیلی سختتر از آنچه فکر میکردند شد. بچهها مقاومت میکردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جایش بلند شد و داشت میرفت عقبتر. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر وضعیت را نمیبینی؟ کمی نیرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خیالت راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه کرد. وقت نماز بود. محمد با پوتین و اسلحهبهدست قامت بست. زیر آن باران گلوله نماز خون خواند و سریع برگشت. یکساعتی از ظهر نگذشته بود. درگیری نفس بچهها را بریده بود. لحظهبهلحظه یک گل پرپر میشد که ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ایستاد. با تعجب نگاهش کردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند کرد و با صدای رسایی گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دوید طرف محمد و دید که گلولة آرپیجی پشت محمد را کاملاً برد و تنها صورتش است که سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زیر آفتاب داغ جنوب، سه روز پیکرش تندی خورشید را تحمل میکرد. اثبات گام چهاردهم9/10/65بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد که دلش لرزیده بود، قلبش تیر کشیده و بیخواب شده بود. میدانست که دیگر نباید منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازهاش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بیاید. مادر، صبح زود تنهایی به ملاقات محمد رفت. او را بلند کرده و بوسیده و بویید. حرفهایش را با محمد زد. با اینکه چند روز از شهادت محمد میگذشت، زیر آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدی(عج) برای وداع. بعد مادر رفت توی قبری که نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظهبهلحظه وصیت کردی، من هم عمل کردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شکستهام برسان و بگو آن موقع که هیچکس به دادم نمیرسد، موقع وحشت و تنهایی قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند کرد و آرام و سربلند از قبر بیرون آمد…. اثبات گامهای چهاردهگانه ـ حقانیتسال 1367، ماه محرمدو سال از شهادت محمد میگذشت. مادر بر اثر سانحهای دچار شکستگی پا شد و خانهنشین. ایام محرم بود، اما مادر نمیتوانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد. روز هشتم محرم. مادر دیگر طاقت نیاورد و به هر سختی بود راهی مسجد شد و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همینطور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداری میکرد که دلش شکست. رو کرد به حسین فاطمه(ع) و عرض کرد: یا امام حسین(ع)، اگر این عزاداری من مورد قبول شماست لطفی کنید تا این پای من خوب شود؛ تا فردا که برای کار کردن میآیم نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا، اگر پایم خوب شود میروم توی آشپزخانه و تمام دیگهای غذا را میشویم. مادر آمد خانه و خوابید. سحر که بیدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو کرد به کربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده… با آقا نجوا میکرد که دوباره خوابش برد. خوابی پربرکت که هم مادر را بهرهمند کرد و هم حالا که بیست سال از آن سحر میگذرد، دیگران را. مادر خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است. کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک میآیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یکدسته عزادار میآیند. دستهای منظم، یکدست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دستة جوانهایی که سهبهسه حرکت میکردند، نوحه میخواندند و سینه میزدند. نوحهخوانشان شهید سعید آلطاها بود که جلوی دسته حرکت میکرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار میکند و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند. دسته، بر سر و سینهزنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد. دسته را نگاه میکرد. دستهای که پر از نور بود، پر از شهید. وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهید شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خیلی شلوغ است. شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد و آمد پیش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر اینها چیست که دور پایت بستهای؟ مادر گفت: چند روزی است خوردهام زمین، پایم درد میکند. انشاءالله خوب میشوم. محمد گفت: مادر چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچة سبز برای شما آوردم. میخواستم دیدن شما بیایم، آزادیان گفت: صبر کن باهم برویم، تا اینکه امروز اول رفتیم زیارت امام خمینی و حالا هم آمدیم دیدن شما. بعد محمد پارچهای را که از کربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر کشید و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد و شال را دور پایش بست و به مادر گفت: پایت خوب شد. حالا شما بروید توی زیرزمین دیگها را بشویید. این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد میکند. مادر دید دو نفر از شهدا دارند باهم میروند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اینها کی هستند؟ گفت: اینها بچههای شکروی هستند. مادرشان پای دیگ توی زیرزمین است. دارند میروند به او سر بزنند. یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: مادر او کیست؟ محمد گفت: آن یکی هم رئیسان است. پدرش دم در است. میرود به او سر بزند. حسن آزادیان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بودید به خانمها اگر خوب شدید چهارتا ماشین بیاورید و آنها را زیارت امام خمینی ببرید. من این چهارتا ماشین را آماده کردهام. دم در است. بروید خانمها را ببرید. مادر از خواب بیدار شد. هنوز در خلسة خوابی بود که دیده بود. حیرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پایش سبک شده بود. دید تمام باندها باز شدهاند و روی تشک ریخته. شال سبزی که محمد بسته بود، به پایش است. بوی عطر سستش کرده بود…. اثبات نیازمند بودن ما به شهدا ـ توسلسال 1387حالا بیست سال از آن زمان میگذرد. شال سبز با همان عطر و بوی بهشتیاش هست؛ همان شالی که آیتالله العظمی گلپایگانی نیم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالی که هنوز خیلیها را به برکت امام حسین(ع) شفا میدهد؛ همان شالی که اثبات حقانیت خانوادههای شهدا شد و مایة عزت مادران صبور شهدا. |
صفحات: 1· 2