خاطرات
حاج حسین کاجی:
بعد از عملیات کربلای 1، به مدت 10 شب، با 50 نفر از بچه های تخریب، منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرام آباد را که تقریبا 2 کیلومتربود، مین گذاری کردیم . بعد از تمام شدن کار، همه رفتند مرخصی و فقط من و 4، 5 نفر دیگر ماندیم . چند روز بعد، مسؤول گردان اعلام کرد:تمام مین هایی که جلوی خط مقدم کاشته ایم، منفجر شده است . مین ها، ضد تانک و غیر استاندارد بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود . مدل مینها را عوض کردیم، از 15 نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم و شب اول برای کاشتن مین ها رفتیم . آن شب 700 متر مین گذاری کردیم و کار تا ساعت30: 1 نیمه شب طول کشید . هوا که مهتابی شد، برای این که عراقی ها ما را نبینند، کار را تعطیل کردیم و برگشتیم سوار تویوتا شدیم . نه سقف داشت نه چراغ . . . من بودم و رحمت الله یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری . در همین حال یکی از بچه ها روکرد به من و گفت: «حسین! روضه وداع حضرت زینب (علیهاالسلام) باامام حسین (علیه السلام) را بخوان » . من هم شروع کردم; از گودال قتلگاه و حلقوم بریده و کهنه پیراهن و . . . گفتم و همه گریه کردیم . به مقر که رسیدیم، همه نماز شب خواندند و خوابیدند . شب دوم هم 700 متر مین گذاری کردیم و ساعت 30: 1 کار را تعطیل کردیم . آن شب هم یکی دیگر از بچه ها با التماس از من خواست روضه وداع بخوانم . . . من هم همان حرف های شب قبل را دوباره تکرار کردم و بچه ها عجیب گریه می کردند . این بار هم وقتی به مقر رسیدیم همه نماز شب خواندند و خوابیدند . و شب سوم هم مثل دو شب قبل تکرار شد . این بار هم در حال برگشت، گفتند: روضه وداع بخوان و باز هم مثل 2 شب گذشته ، بعد از رسیدن به مقر، نمازخواندیم و خوابیدیم . آن شب تعدادی مین اضافه در خط جا مانده بود . فرمانده لشکر هم از من خواسته بود ، 3 نفر را به عنوان تشویقی بفرستم مشهد . به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم: که با ماشینی که از تدارکات می آید، بروند مین هایی که در خط جا مانده را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند . موقع خداحافظی، چهره رحمت الله خیلی تغییر کرده بود . گفتم: رحمت! خواب عجیبی دیدی ؟ چرا اینقدر رنگ صورتت تغییر کرده؟ جوابی نداد فقط لبخندی زد و سوار ماشین شد . حال یعقوبی را که دیدم ، بند دلم پاره شد و دلم به لرزه افتاد . ××× تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی از بچه ها با گریه کنارم آمد و گفت: «حسین! پاشو، بچه ها منفجر شدند! . . . هر چه می گردیم، پیدایشان نمی کنیم . . .» . بااضطراب از جا پریدم . باورم نمی شد . تا به خودم آمدم، نگاهم افتاد به عروسکی که گوشه چادر بود . عجیب تر از این نمی شد . بعد از شنیدن این خبر، بغض گلویم شکست و اشکم سرازیر شد . همین چند روز پیش به رحمت الله خبر داده بودند، خداوند دختری به او عطا کرده و رحمت با چه شوقی برای خریدن این عروسک رفته بود . با شهید محمد رضا شفیعی سوار موتور شدیم و حرکت کردیم . نزدیکی مهران، انبار مهماتی قرار داشت که ظاهرا گلوله ای به آن اصابت کرده و 800 مین ضد تانکی که داخلش بود، منفجر شده بود; آن هم زمانی که بچه ها آنجا بودند . . . . انفجار این تعداد مین، گودال بسیار عظیمی را به وجود آورده بود . با محمدرضا رفتیم داخل گودال . قدم که از قدم برمی داشتیم، کنار پایمان، بند انگشتی، یاتکه گوشت، یا پوستی افتاده بود . چفیه ام را باز کردم و دو نفری هر چه گوشت و پوست و استخوان می دیدیم، داخل آن می گذاشتیم . 3 ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکه های پیکر عزیزانمان را جمع کردیم! یک لحظه به خودم آمدم و دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم . بی آن که متوجه شده باشم، اشک هایم روی زمین می چکید و زمزمه می کردم: گلی گم کرده ام می جویم او را . . . . ××× محمد رضا سوار موتور شده بود و من هم پشت سرش، چفیه به دست . چفیه کوچکی که پیکر 4 مرد را در آن، جا داده بودم; یعقوبی، پوراکبر، جعفری و راننده تویوتا . . . محمد رضا حرکت کرد، اما چند قدم که جلو می رفت ، روی شانه اش می زدم و می گفتم: نگه دار . چفیه پر بود و از گوشه هایش تکه های گوشت بیرون می ریخت . تکه گوشتی را که افتاده بود، برمی داشتم و سوار می شدم و چند قدم جلوتر، باز فریاد می زدم: محمدرضا! نگه دار . . . . با همین وضع تا تعاون رفتیم . آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند . یک تکه حلقوم بود . اما هر چه دست زدم و زیر و رو کردم، نتوانستم بفهمم گوشت کدام یک از آن عزیزان است . ناگهان نگاهم افتاد به گوشه ای از گوشت که تکه پارچه سوخته ای به آن چسبیده بود . پارچه ای با راه راه آبی و سفید . یادم آمد، زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت . از پیراهن پوراکبر آن تکه گوشت را شناسایی کردم و کنار گذاشتم . شهید جعفری را هم که 15 ساله بود، از پنجه هایش شناختم و شهید یعقوبی را از دستش . کارم که تمام شد و آمدم این طرفتر، ناگهان حال عجیبی پیدا کردم . برگشتم و کنار پیکرهای پاره پاره شان نشستم . تمام وقایع چند شب گذشته در ذهنم مرور شد . به خاطر آوردم که آن 3 شب با چه اصراری از من خواسته بودند که روضه وداع حضرت زینب ( علیها السلام) و امام حسین ( علیه السلام) را برایشان بخوانم . من از گودی قتلگاه برایشان گفتم و آنها را در گودی بسان گودی قتلگاه پیدانمودم . از حلقوم بریده و کهنه پیراهن حسین (علیه السلام) گفتم و حلقوم بریده پوراکبر را دیدم . اگر زینب از پیراهن برادر، او را شناخت، من هم از پیراهن سوخته قربانعلی او را شناختم . من از بدن پاره پاره حسین (علیه السلام)، برایشان گفتم و بدن تکه تکه شان را دیدم . دیگر نمی توانستم خودم را و بغض مانده در گلویم را نگه دارم . تا می توانستم گریه کردم و گلایه: «3 شب پیاپی به من گفتید که روضه وداع بخوان . . . فقط می خواستید به من بفهمانید که چگونه شهید می شوید؟ می خواستید بگویید وقتی بر سر جنازه مان آمدی چه می بینی و چه طور باید ما را بشناسی؟ تمام روضه هایی را که می خواندم، می دیدید و اینگونه به من هم نشان دادید . . . .» حالا من مانده بودم و تصویری از مصیبت فراق; تصویری که نمایانگر وداع زینب (علیهاالسلام) و حسین (علیه السلام) در گودی قتلگاه بود . تصویری از کربلا که در کربلای 2 دیدم . . . . (خدا بود و دیگر هیچ نبود)
**************************
بسم رب الشهدا
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم،کمتر از احوالات خودش حرف می زد. هر گاه از او سؤالی می پرسیدیم یک کلام می گفت:من بسیجی لَر هستم!گردان به مرخصی رفت.به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم رفت. جلو رفتیم و در زدیم وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد. گفت:چرا مرا تعقیب کردید؟ گفتیم:ما لشگر علی بن ابی طالب علیه السلام هستیم آقا گفته از احوالات زیردستهای خودتان با خبر باشید.وارد منزل شدیم زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود ! از پیرمرد درمورد زندگی اش،بسیجی شدنش و این پیرزن سؤال کردیم.گفت:ما اهل شاهین دژ اطراف تبریز بودیم در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود.کدتی بعد انقلاب پیروز شد بعد هم در کردستان درگیری شد آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد.راهی کردستان شد چند ماه از او خبر نداشتیم به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند:شهید شده،جنازه اش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند:پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند.هیچ اثری از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود آنقدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد! از آن روز گفتم:هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم.یک روز گفت :به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم.ما هم اینجا آمدیم من هم دستفروشی می کردم.یک روز گفت:آقا یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند من هم آمدم از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند. شب عملیات کربلای پنج بود هر چه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید گفتم :چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست نمی گذارم بیایی! گفت:اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بی معرفت نیست! از پیش ما به گردانی دیگر رفت در حین عملیات یاد او افتادم گفتم:به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگدارند پیرمرد جلو بیاید. تماس گرفتم با فرمانده کردان صحبت کردم سراغ پیرمرد را گرفتم فرمانده گردان بی مقدمه گفت :دیشب زدیم به خط دشمن بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند! بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش می کردم خیلی حال و روزم به هم ریخته بود یعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.جلوی خانه شلوغ بود همسایه ها آمدند و سؤال کردند:چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟ خودم را معرفی کردم بعد گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته! ……………………………………………………………………………………………………………………
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت نوشتن و گفتن و یاد کردن از شهدا، زمان و مکان و موقعیت خاصی نمی طلبد؛ هرزمان که دلت را متوجه کنی، می توانی با شهدا ارتباط برقرار کنی، حرف بزنی، درد دل کنی… و الان که این مطلب پیش روی شماست فرصتی مناسب است برای برقراری ارتباط با شهدا . التماس دعا * پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله، و اطرافش رو می پائید. داشت با خودش زمزمه می کرد. نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. خیال کرد رفته سجده هرچی صداش زد، صدایی نشنید. اومد بلندش کنه؛ دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده… فکر شهادتش اذیتمون می کرد، هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم. خیلی خودمون رو خوردیم و ناراحت بودیم… تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود: «نگران نباشید، همین که تیر خورد به پیشونیم، به زمین نرسیده، افتادم توی آغوش آقام امام حسین(علیه السلام) ….» «شهید مهدی شاهدی- راوی: همرزم شهید» *
**************
یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی تونی بجنگی، برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: “والله إن قطعتموا یمینی، إنّی احامی ابداً عن دینی"» عملیات والفجر4 مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. …لحظه های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم؟!» شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست… «شهید شاپور برزگر گلمغانی»
**************
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت(علیهم السلام). می گفت: «شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود…» رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش… آروم افتاد روی خاکریز. لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد… انگار آب می خواست، اما هیچکس آب همراهش نبود… آخه خودش سفارش کرده بود: «قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است…» بعد شهادت وصیت نامه ش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد، قبر اندازه ی اندازه بود، اندازه ی تن بی سرش…«شهید شیرعلی سلطانی – راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی»
**************
خیلی بی تابی می کرد، منتظر دستور حمله بود. پشت پیراهنش با خط قرمز نوشته بود: «یا کربلا، یا شهادت، یاحسین(علیه السلام) ما داریم می آییم». دستور حمله که صادر شد زدیم به دل دشمن. خیلی طول نکشید که عباس شهید شد. اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. بدن عباس 40 روز زیر آتیش دشمن موند. روز عاشورا بود که آوردنش…. «شهید عباس زمانی - راوی: محمد زمانی» *
**************
بعد از 16سال جنازه ش رو آوردند. خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه. بعد این همه سال هنوز سالم بود! سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر. یاد شبای جبهه و گردان تخریب افتادم. بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن: «حسینم وا حسینا…». می شد بانی روضه امام حسین(علیه السلام). آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردن محمدرضا اشکاش رو می مالید به صورتش… دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16سال همین بود، اثر اشک امام حسین(علیه السلام). «شهید محمدرضا شفیعی- راوی: حاج حسین کاجی»
*************
* 15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت. گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید. با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین(علیه السلام) افتاده بود. شروع کرد به «یا حسین» گفتن… بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یاحسین می گفت که شهید شد… «شهید حسین قلی پور اسحاق- راوی: مادر شهید»
*************
اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم…» وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین، مثل حضرت عباس…. «شهید ماشاءالله رشیدی -راوی: پدر شهید»
************
شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهدا بیاد کمکمون اما خبری نشد. فقط بیسیم چی شون اومد و گفت: «گردان نتونست بیاد.» علی تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی. حدوداً پانزده متر با ما فاصله داشت. رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش… آروم افتاد روی خاکریز. لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد… انگار آب می خواست، اما هیچکس آب همراهش نبود… آخه خودش سفارش کرده بود: «قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است…» «شهید علی تجلائی- راوی: همرزم شهید»
************
خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه… یا باید بعد از عملیات کربلای5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم…» توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته. با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش… «شهید محمد شکری- راوی: همرزم شهید»
************
* عملیات والفجر مقدماتی احمد شهید شد. یک سال بعد توی عملیات خیبر، ابوالقاسم شهید شد. می گفت: «امام حسین(علیه السلام) توی کربلا برای اسلام 72 تا شهید داد، حالا نوبت ماست…» وقتی همسرش علی تلخابی توی والفجر8 شهید شد، گفت: «همه زندگیم فدای امام حسین… از خدا می خوام منم شهید شم…» می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم…» وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت سال 1366 توی مکه، کنار خونه خدا، رفت توی صف اول مراسم برائت از مشرکین…. شد «شهیده حاجیه خانم کبری تلخابی- راوی: خاطرات شفاهی اقوام»
************
* امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند «حاج آقا آقاخانی». روحیه ی عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق، شهدا رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد… از سر بریده ش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله» * می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(علیه السلام). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار که منو هم ببر، مشکلی پیش نمیاد. هرجوری بود راضیم کرد. با خودم بردمش. اما سختی سفر به شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا، اول بردمش دکتر. دکتر گفت: احتمالاً جنین مرده… اگر هم هنوز زنده باشه، دیگه امیدی نیست، چون علائم حیات نداره… وقتی برگشتیم مسافرخونه، خانم گفت: من این داروها رو نمی خورم! بریم حرم. هرجوری که می توانی منو برسون به ضریح آقا. زیر بغل هاش رو گرفتم و بردمش کنار ضریح. تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشه ای واسه زیارت. با حال عجیبی شروع کرد به زیارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح که برای نماز بیدارش کردم، با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شیرینی بود! الان دیگه مریضی ندارم! بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو دیدم که نقاب به صورتش بود، یه بچه ای زیبا رو گذاشت توی آغوشم. بردمش پیش همون پزشک. 20دقیقه ای معاینه کرد. آخرش هم با تعجب گفت: یعنی چه؟ موضوع چیه؟ دیروز این بچه مرده بود. ولی امروز کاملاً زنده و سالمه! اونو کجا بردید؟ کی این خانم رو معالجه کرده؟ باور کردنی نیست، امکان نداره!؟ خانم که جریان رو براش تعریف کرد، ساکت شد و رفت توی فکر… وقتی بچه به دنیا اومد، اسمش رو گذاشتیم: محمد ابراهیم. «محمدابراهیم همت – راوی: پدر شهید»
*************
* عید اون سال با شب ولادت آقا امام رضا(علیه السلام) یکی شده بود. توی سنگر بچه های لشگر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمر بنی هاشم شدم. عرض کردم: «ارباب شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید. نذارید ما شرمنده خانواده شهدا بشیم.» فردا صبح از بچه ها پرسیدم: «رمز حرکت(تفحص) امروز به نام کی باشه؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضاست همه می گن: «امام رضا(علیه السلام)» اما حاج آقای گنجی گفت: «یا اباالفضل(علیه السلام)» گفتم: «امروز ولادت امام رضاست…» گفت: «دیشب به آقا ابوالفضل متوسل شدیم، امروز هم به اسم اون حضرت می ریم تا از دستشون عیدی بگیریم…» دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد. خوشحال شدیم. اسم شهید هم روی کارت شناسایی ش بود هم روی وصیت نامه ش: «شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمدباقر(علیه السلام)، گروهان حبیب از کاشان» بچه ها گفتند: «توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده.» بی اختیار به زبونم جاری شد که اگه اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقاست. …داشتم زمین رو می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز پریدند داخل گودال. از بیل میکانیکی پیاده شدم. …خیلی عجیب بود! یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاکش رو که استعلام کردیم گفتند: «شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر(علیه السلام)، گروهان حبیب از کاشان….» (راوی: محمد احمدیان) …………………………………………………………………………………………………………………………………
مشخصات شهيد: حاج شیرعلی سلطانی مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد عليه السلام فارس تولد: 1327-شیراز شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عملیات فتح المبین محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز
«مداح بی سر» هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت: « شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟» بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی
****
مشخصات شهيد: شهید حاج عبدالمهدی مغفوری قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله تولد: 1335- کرمان شهادت:5/10/1365- کربلای 4 جزیره ام الرصاص محل دفن: گلزار شهدای کرمان
«محو روضه امام حسین»
هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین عليه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد. یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش. گریه کنون اومد پیش من. گفت: «بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.» روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.» با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.» از بس محو روضه بود….
راوی: همسر شهید
****
مشخصات شهيد: شهید محمدرضا فراهانی فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان تولد:8/2/1333- همدان شهادت: 5/7/1359- سرپل ذهاب محل دفن: گلزار شهدای همدان
«شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله »
شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد. خوابش را دیدم . بغلش کردم و گفتم : « تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!» گفت: « فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله عليه السلام … راوی: حاج علی اکبر مختاران، همرزم شهید مشخصات شهيد: آیت الله سید اسدالله مدنی نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز متولد: 1293 دهخوارقان آذرشهر شهادت: 20/6/1360- تبریز محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه « یا نُبَیَّ انت مقتول» می گفتند: «هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟» یه شب امام حسین عليه السلام رو خواب دیدم. آقا دست به سرم کشید و فرمود: «یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی». فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم… راوی: ایت الله فاضلیان، امام جمعه ملایر
****
مشخصات شهيد: شهید محمدباقر مؤمنی راد لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام تولد: 25/3/1344- همدان شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو محل دفن: گلزار شهدای همدان
« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی»
قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟» همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد… راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید
مشخصات شهيد: شهید محمدرضا شفیعی گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب تولد: 1346 قم-مجروحیت و اسارت در کربلای 4- شهادت در بیمارستان بغداد:4/10/1365 -بازگشت پیکر: 14/5/1381-محل دفن: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم قطعه 2 ردیف 14 شماره 1
«راز سالم ماندن جنازه پس از 16 سال»
بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه. بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر. یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم. بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.» می شد بانی روضه امام حسین عليه السلام . آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین عليه السلام . راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
مشخصات شهيد: شهید حسین قلی پور اسحاق از رزمندگان گردان حمزه سید الشهداء تولد:1/7//1346- اندیشمک شهادت:21/9/1360- عملیات طریق القدس محل دفن: اندیمشک (قطعه قدیم)
«یا حسین»
اولین کلمه پس از 15 روز بیهوشی 15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت. گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید. با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین عليه السلام افتاده بود. شروع کرد به یا حسین عليه السلام گفتن. بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یا حسین عليه السلام می گفت که شهید شد…
راوی: مادر شهید حسین علی پور اسحاق
**************
مشخصات شهيد: شهید محمد تکلو بیغش-قائم مقام فرمانده گردان علی اکبر لشکر 32 انصار الحسین-تولد: 1/1/1344- ملایر شهادت:21/6/1365- جزیره مجنون محل دفن: گلزار شهدای ملایر روز عاشورا
یه آرزو داشت که همیشه به زبون می آورد. می گفت: «می خوام روز عاشورای امام حسین، عاشورایی بشم»
روز عاشورا داشت جعبه های مهمات رو جا به جا میکرد، که صدای انفجار بلند شد! وقتی گرد و غبار خوابید، دیدم سرش از بدنش جدا شده. سر جدا، پیکر جدا…. راوی: همرزم شهید
مشخصات شهيد: شهید محمد حسین شهربانوزاده-از رزمندگان گردان بلال تیپ 3 لشکر 7 ولیعصر-شهادت:5/1/1367-والفجر 10-محل دفن: گلزار شهدای شهید آباد
دزفول می روم مادر، که اینک کربلا می خواندم پارچه رو که زدم کنار بُهتم برد. باورم نمی شد. خود محمد حسین بود. دوست همیشگی من. هنوز داشت می خندید. شروع کردم به گشتن جیب هاش. می خواستم وسایلشو زودتر برسونم دست خانواده اش. توی جیبش یه کاغذ پیدا کردم. روش نوشته بود: «می روم مادر،که اینک کربلا می خواندم»
راوی: از رزمندگان گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (عج)، از بچه های دزفول
مشخصات شهيد: شهید بهرام شیخی-فرمانده تیپ سوم مالک اشتر از لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام -تولد: 1339- خمین-شهادت: 14/1/1364-عملیات بدرمنطقه طلاییه -محل دفن: گلزار شهدای خمین دانشگاه امام حسین عليه السلام روی سرش نوشته بود: «دانشگاه امام حسین عليه السلام ».
من و بهرام شیخی دم در اونجا ایستاده بودیم که یکدفعه دستی اومد و بهرام شیخی رو با خودش برد. اما منو راه ندادند. گفتند: آقا خودش می آید و هر کسی رو که می خواد می بره. از خواب بیدار شدم. خیلی گریه کردم دیدم من کجا و اون کجا! هیچکدوم ازاعمال و رفتارهای بهرام شیخی توی من نیست. خدایی شهادت حقش بود. آخر هم به حقش رسید و توی دانشگاه امام حسین عليه السلام قبول شد. راوی: همرزم شهید از لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
***************
مشخصات شهيد: شهید حاج یدالله کلهر-قائم مقام لشکر 10 سید الشهدا عليه السلام -تولد: 1333- روستای بابا سلمان شهریار-شهادت: 1/11/1365- کربلای 5 شلمچه-محل دفن: امامزاده محمد کرج
اول زیارت عاشورا سفارشش نماز اول وقت بود. بعد از نماز هم کار همیشگی ش خوندن زیارت عاشورا؛ حتی اگه مهمونی بود یا کار داشت یا موقع غذا بود تا زیارت عاشورا نمی خوند نمی اومد. شب عاشورا یا توی مراسم دعا گریه اش دیدنی بود. طوری گریه می کرد که همه بدنش می لرزید. توی عزای امام حسین سیاه می پوشید و صف اول سینه می زد. خیلیها عاشق عزاداریش بودند. وقت نوحه خونی و عزاداری کارشون شده بود نشستن کنار حاجی؛ بلکه از حالت های معنویش تأثیر بگیرند…
خاطرات شفاهی خانواده و دوستان شهید
مشخصات شهيد: شهید علی چیت سازیان-فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام-تولد: 1341همدان-شهادت:4/9/1366عملیات نصر 8 ماووت عراق-محل دفن: گلزار شهدای همدان
سلام بر گلوی تشنه حسین عليه السلام قلاب آهنی رو انداخت روی یخ و کشید. اولین قالب یخ رو از دهانه تانکر، انداخت توی آب. یه نفر از توی صف جماعت معترضش شد که از کله سحر تا حالا واستادم برا دوتا قالب یخ، مگه نوبتی نیست؟ علی گفت:«اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه ، بعد نوبت بقیه». با صاحب کارخونه یخ شرط کرده بود که شاگردی می کنه، خیلی هم دنبال مزد نیست اما اول یخ تانکر نذری رو میده، بعد بقیه رو. خودش هم با خط نه چندان خوبش روی تانکر نوشته بود: «سلام به گلوی تشنه حسین عليه السلام »
راوی: مادر شهید
مشخصات شهيد: شهید سید احمد پلارک-فرمانده آرپی جی زن های گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله -تولد: 1334تهران-شهادت: 1366کربلای 8 شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا
شهید پُلارک به شیوه حر شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت: « حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.» نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون. گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
همرزم شهید
مشخصات شهيد: شهید سید جواد حسینی-معاون هماهنگ کننده حوزه نمایندگی ولی فقیه در لشکر 41 ثارلله-تولد: 1333- روستای ساردوئیه جیرفت-شهادت: 1374 تصادف در جاده ابارق کرمان محل دفن: جیرفت
گریه بر اسرای کربلا توی روضه امام حسین عليه السلام و حضرت زهراسلام الله عليها یه حال دیگه ای می شد. زیر لب زمزمه کردن و اشک ریختن شده بود عادتش. بیشتر وقتا همین طوری بود. یه شب صادق آهنگران آمده بود لشکر برای روضه خونی. به روضه اسرای کربلا که رسید؛ سید دست منو گرفت کشید کنار، شروع کرد از روضه های کربلا و شام گفتن. روضه ای شده بود برای خودش . به اینجا که رسید یکی از اطرافیان یزید جسارت کرد و گفت : « من سکینه رو از شما خریداری می کنم»… دیگه نتونست حرف بزنه. سرش رو زد به دیوار و شروع کرد به های های گریه کردن…
راوی: سردار کرمی
**************
برای شادی روح شهدای گمنام صلوات هویت حسینی؛ هویت شهداي گمنام داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال حسن الدوری رئیس کمیته وفات ارتش عراق گفت: «چندتا شهید هم پیدا کردیم که تحویلتون می دیم تا به فهرستتون اضافه کنین.» یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند، پلاک نداشت. سردار باقرزاده پرسید:« از کجا می گید این شهید ایرانیه؟ این که هیج مدرکی برای شناسایی نداره!..» ژنرال بعثی گفت: «با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روش نوشته بود«یا حسین شهید» فهمیدیم ایرانیه…
راوی: محمد احمدیان
********
مشخصات شهيد: سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ 18 جوادالائمه از لشکر 5 نصر-تولد:23/6/1321گلبوی کدکن تربیت حیدریه-شهادت: 23/2/1363-عملیات بدر چهار راه خندق گلوی بریده حضرت علی اصغر عليه السلام گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد. می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
مشخصات شهيد: سردار شهید محمد فرومندی-قائم مقام لشکر 5 نصر-تولد: 9/3/1336 اسفراین-شهادت: 20/10/1365-کربلای 5- پاسگاه زیدمحل دفن: گلزار شهدای سبزوار ادب نوکری داشتم باهاش حرف می زدم که مداح شروع کرد به خوندن؛ «السلام علیک یا ابا عبدالله عليه السلام » اشک توی چشاش حلقه زد. صورتش رو از من برگردوند. داشت گریه می کرد. گفت: الان دارن روضه امام حسین عليه السلام رو می خونن. حرفامون باشه برای بعد.
مشخصات شهيد: سردار شهید حاج احمد کاظمی-فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی-تولد:2/5/1337-نجف آباد- اصفهان-شهادت: 19/10/1384 آسمان ارومیه-محل دفن: گلستان شهدای اصفهان فرمانده ؛ اما نوکر امام حسین عليه السلام حاجی حواسش به همه چیز بود، از محتوای سخنرانی و مداحی ها و نماز جماعتای ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأموربرای جفت کردن کفشهای عزادارا و گرفتن اسفند دم در… همه جلسه های هیئت یک طرف، عزاداری دهه اول محرم یک طرف. خدایی دهه اولی رو سنگ تموم می ذاشت، اما کیفیت اجرا براش خیلی مهمتر بود. همین دقتش بود که حالا هیئت عاشقان ثارالله لشکر 8 نجف اشرف شده یه الگوی نمونه عزاداری….
******
مشخصات شهيد: شهید عباس زمانی-لشکر 41 ثارالله-تولد: 1337- روستای باب گهر زرند کرمان-شهادت: والفجر 3- مهران -محل دفن: روستای باب گهر یا حسین ؛ ما داریم می آئیم خیلی بی تابی می کرد منتظر دستور حمله بود پشت پیراهنش با خط قرمز نوشته بود: «یا کربلا، یا شهادت، یا حسین ما داریم می آئیم.» دستور حمله که داده شد، زدیم به دل دشمن. خیلی طول نکشید که عباس شهید شد. اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. بدن عباس 40 روز زیر آتیش دشمن موند. روز عاشورا بود که آوردنش… راوی: محمد زمانی همرزم شهید از رزمندگان لشکر 41 ثارالله مشخصات شهيد: روحانی شهید مرتضی زندیه- گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب -تولد: تهران- شهادت: کربلای 5- شلمچه-محل دفن: گلزار شهدای یافت آباد تهران هذا محب الحسین عليه السلام گریه کن امام حسین عليه السلام بود.از اونایی که گریه کردنش با بقیه فرق می کرد. وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می کرد. کارهاش طوری تنظیم می شد که به روضه امام حسین عليه السلام برسه. هر جا روضه بود می دیدیش. زیارت عاشورا می خوند، روزی چند بار. همیشه هم می گفت: «من توی بغل تو شهید می شم.» حرف اون شد. تو بغل من شهید شد اونم با گلوی بریده. روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: «هذا محب الحسین عليه السلام ». راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
**************
16داستان كوتاه از ارادت شهدا به حضرت عباس علیه السلام
مشخصات شهيد: شاپور برزگر گلمغانی-فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا-تولد: 22/8/1336 اردبیل-شهادت: 13/8/1362 ارتفاعات شیخ گزنشین، پنجوین عراق- عملیات والفجر 4-محل دفن: قبرستان غریبان اردبیل والله ان قطعتموا یمینی یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی». عملیات والفجر 4 مسؤول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. … لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست.
مشخصات شهيد: شهید تقی رفیعی مقدم-گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالبعليه السلام-تولد: 1341- قم-شهادت: 10/4/1365- کربلای یک- مهران-محل دفن: گلزار شهدای علی بی جعفر قم -قطعه 10 ردیف 6 شماره 474 دل هوای حضرت عباس عليه السلام کرد اول خودش آمد و گفت: حسین خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی. شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشم. گفتم: تقی برو شب عملیات خیلی کار دارم. رفت و باز برگشت. این بار شهید یعقوبی رو آورده بود واسطه. اصرار که فقط چند دقیقه. سه تایی رفتیم نشستیم پشت سنگر؛گفتم: چه روضه ای بخونم؟ تقی گفت: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده. و من هم شروع کردم به خوندن؛ ای اهل حرم میر علمدار نیامد ،علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد، علمدار نیامد کلی وقت داشتند با همین دو تا بیت گریه می کردند. رهاشون کردم به حال خودشون و رفتم. عملیات شروع شد. با رمز «یا ابوالفضل عباس » یاد حرف تقی افتادم که گفته بود: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده. بیسیم زدم وضعیتش رو بپرسم گفتند:« چند لحظه قبل شهید شد» راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
مشخصات شهيد: شهید ماشاالله رشیدی-فرمانده گردان 411 سید الشهدا عليه السلام- لشکر 41 ثارلله-تولد: 3/1/1344 –روستای طغر الجرد-منطقه پابدانا شهرستان زرند-شهادت : 7/11/1365- کربلای 5 مثل حسین عليه السلام مثل عباس عليه السلام اومده بود مرخصی. نصف شب بود که با صدای ناله اش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت:« خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین عليه السلام سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین عليه السلام بی دست شهید شم.» وقتی جنازه اش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین عليه السلام، مثل حضرت عباس عليه السلام راوی پدر شهید مشخصات شهيد: شهید ابوالفضل شهیدی-تولد: 1341- نائین -شهادت: اسفند ماه 1362- عملیات خیبر همنام ابوالفضل بود و مانند ابوالفضل رفت بچه محل بودیم حالا هم توی خیبر شده بودیم همرزم. صبح عملیات دیدمش. شده بود غرق خون. دوتا دستاش قطع شده بود. همه بدنش پر بود از تیر و ترکش. وصیت نامه اش توی جیبش بود همون اول وصیت نامه نوشته بود: « خدایا! دوست دارم همان طور که اسمم را گذاشته اند ابوالفضل، مثل حضرت ابوالفضل عليه السلام شهید شم.» دو تا دستاش قطع شده بود… راوی مجید طوسی
مشخصات شهيد: شهید محمد علی طاهری-از فرماندهان لشکر 7 ولیعصر(عج)خوزستان-تولد:1/1/1346- اندبمشک-شهادت: 11/12/1365-کربلای 5- شلمچه-محل دفنک اندیمشک(قطعه جدید) دوست دارم دستم اُفتَد تا مگر دستم بگیری موقع روضه خونی که می شد سفارشش یک روضه بود. روضه علمدار کربلا. خیلی عاشق حضرت ابوالفضل بود. بعدشم اونقد گریه می کرد که نزدیک بود از حال بره. این یک بیت شده بود تموم آرزو و خواسته اش: دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری لحظه ای پیشم نشینی تا سپند آسا بمیرد آرزوش برآورده شد هم دستش قطع شد هم … راوی علی طاهری، پسرعموی شهید
مشخصات شهيد: علیرضا کریمی-مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل عليه السلام لشکر 14 امام حسین عليه السلام-تولد:22/6/1345 – اصفهان-شهادت:22/1/1362- شمال فکه- عملیات والفجر یک-بازگشت پیکر 1378محل دفن: گلستان شهدای اصفهان مسافر کربلا چهار سال مریض بود. کلی دوا و دکتر کردیم. فایده نداشت. آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان. معاینه اش کرد و گفت:«کبدش از کار افتاده. شاید تا فردا صبح زنده نماند!» پدرش سفره حضرت ابوالفضل عليه السلام را نذر کرد. آقا شفایش داد. دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟ جواب داد: « هر وقت که راه کربلا باز شود.» توی عملیات والفجر یک شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل. وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود، شانزده سال بعد هم برگشت. درست شب تاسوعا وقتی برگشت اولین کاروان زائرهای ایرانی رفت کربلا. راه کربلا باز شده بود… راوی مادر شهید
مشخصات شهيد: شهید عباس مجازی-عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا-شهادت 17/12/1365- بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان-محل دفن: گلزار شهدای شایستگان امیرکلاه بابل مجنون ابوالفضل عليه السلام والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است. رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی. بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است» عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل…. 800x600
مشخصات شهيد: شهید ابوالفضل خدایار- رزمنده گروهان امام محمدباقر عليه السلام گردان حبیب-شهادت: 11/12/1362- عملیات خیبر-بازگشت پیکر: 13/8/1373-محل دفن: راوند کاشان امام زاده ولی ابن موسی الکاظم و شهید ابوالفضل ابوالفضلی-رزمنده گروهان امام محمد باقر عليه السلام گردان حبیب-تولد:1344- کاشان-شهادت:11/12/1362- عملیات خیبر-بازگشت پیکر:17/8/1373-محل دفن: گلزار شهدای دارسلام کاشان شهدای ابوالفضلی عید اون سال با شب ولایت آقا امام رضاعليه السلام یکی شده یود. توی سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمر بنی هاشم شدم. عرض کردم:«ارباب شما مزه شرمندگی رو چشیدید. نذارید ما شرمنده خانواده شهداء بشیم» فردا صبح از بچه ها پرسیدم:« رمز حرکت امروز به نام کی باشه؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضا است همه می گن:« امام رضا عليه السلام» اما حاج آقای گنجی گفت:«یا ابوالفضل عليه السلام» گفتم:« امروز روز ولادت امام رضا عليه السلام است» گفت: « دیشب به آقا ابوالفضل عليه السلام متوسل شدیم.، امروز هم به اسم اون حضرت میریم تا از دستشون عیدی بگیریم» دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد. خوشحال شدیم. اسم شهید هم روی کارت شناساییش بود هم روی وصیت نامه اش: «شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر عليه السلام، گروهان حبیب از کاشان.» بچه ها گفتند :« توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده.» بی اختیار به زبونم جاری شد که اگر اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است. … داشتم زمین را می کندم که ديدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز پریدند داخل گودال. از بیل مکانیکی پیاده شدم خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاکش را که استعلام کردیم گفتند:« شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر عليه السلام، گروهان حبیب از کاشان» راوی محمد احمدیان
مشخصات شهيد: شهید عباس امیری مَقر ابوالفضل العباس در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمیشد. یکی گفت: بیایید به قمربنیهاشم متوسل بشویم. نشستيم و به دستهای علمدار سیدالشهداء متوسل شديم. درست است که دستهای قمربنیهاشم قطع شد، اما باب الحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میكرد. نشستيم و متوسل شديم؛ بعد از آن بلند شديم و خاکها رو به هم زديم. یک جنازه زیر خاک دیديم، او را بیرون آورديم. الله اکبر! دیديم اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتيم: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتيم و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمه گاه بنی هاشم است. گفتيم: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس. مشخصات شهيد: حسین پزنده ، اعزامی از اصفهان شهيد تاسوعا پنج شهید را که مطمئن بودیم گمنام ند ، انتخاب کردیم پیکر ها را خوب گشته بودیم هیچ مدرک هویتی به دست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر در بدن نداشت به نیابت از ارباب بی سر ، اباعبدالله الحسین در روز تاسوعا تشییع و در ورودی دهلران دفن کنیم. کفنها آماده شد . همیشه این لحظه ، سخت ترین لحظه برای بچه های تفحص است ؛ شهدا یکی یکی کفن می شدند . آخرین شهید ، پیکر بی سر بود . سخت دلمان هوایی شده بود . معجزه شد . تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد . روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده می شد : حسین پزنده ، اعزامی از اصفهان شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در عاشورا در اصفهان تشییع شود و بی سر و سامان دیگری از قبیله ی حسین جایگزین او شد . کسی چه می داند ، شاید نام او که در تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد ، «عباس» بود . براي شادي ارواح شهدا بويژه شهداي گمنام صلوات رمز یا اباالفضل و آب خوردن؟!!! یک روزی یادم است داخل خاک عراق بودیم و کار میکردیم. طرف عراقی من را صدا زد. شیعه بود و نماز میخواند.گفت: حاج عبدالرحیم بیا . گفتم: چی میگی؟ گفت: این چندمین بار است که میبینم شما وقتی میآیی برای ما آب یخ میآوری. شربت میآوری. آب برای دستشویی هم میآوری. ولی برای خودتان آب یخ و شربت و یخ نمیآوری. فقط آب برای وضو و دستشویی میآوری. علتش چیست؟ گفتم: تو میفهمی من چه میگویم؟ شما بعثیها به این چیزها قائل نیستید. گفتم: ما هر وقت میآییم این طرف برای تفحص، رمز میبندیم به دامن ائمهاطهار و فرزندان آنها، مثلاً حضرت علیاصغر حضرت ابوالفضل، حضرت رقیه، حضرت سکینه، حضرت زهرا. امروز هم رمز ما یا اباالفضل العباس است. هرگاه رمزمان حضرت عباس و حضرت علیاصغر باشد آن هم در گرمای داغ مردادماه طلائیه، اصلاً حرف آب در جمع ما زده نمیشود. کسی آب نمیخواهد چه برسد آب یخ. فقط آب میآوریم برای وضو و دستشویی. ولی برای شما میآوریم. زد زیر گریه. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: حاج عبدالرحیم، از این به بعد اگر رمزتان عباس و علیاصغر است برای ما هم آب یخ و شربت نیاور. مشخصات شهيد: شهید علی محمد یکی از شهدای افغانی هشت سال دفاع مقدس ایران. ارادتی عجیبی به حضرت ابوالفضل ما در اهواز بودیم، در زاغه شهید رستم پور. حدود چهل و پنج روز را در آنجا سپري كرديم. يادم نميرود شبهايي كه رزمندگان اسلام براي آزادي خرمشهر وارد نبرد شده بودند، و ما صبح تا شب و شب تا صبح كاميونها را اسلحه و مهمات بار ميزديم. شبهاي بسيار سختي بود، مخصوصا وقتي كه طوفان شن آغاز ميشد و ماسههاي بادي را به سر و صورت ما ميكوبيد و مثل باران به چشمهاي ما ميخورد، شهيد علي محمد فرياد ميزد « سربازان امام زمان، بياييد بيرون و اسلحه و مهمات بار بزنيد» ولي هيچكس جرئت نداشت كه بيرون شود. مگر كساني كه عينكهاي مخصوص داشتند. ولي شهيد علي محمد بدون عينك كار ميكرد و فرياد ميزد: « آي سربازان امام زمان، رزمندگان اسلام را ياري كنيد» علي محمد آنشب تا صبح به تنهايي مهمات بار زد و هنگام صبح که چشمانش از ديد مانده بود و مثل كاسه خون شده بود را بست و فرمانده ما او را براي درمان به بيمارستان كاخ اهواز برد. شهید علی محمد تکیه کلامش یا ابوالفضل بود و ارادتی عجیبی به حضرت ابوالفضل داشت. علی محمد وقتی بر اثر انفجار نارنجک شهید شد هر دو دستش قطع شده بود. واقعاً او به حضرت ابوالفضل اقتدا كرده بود و مثل مقتدايش با دستان قطع شده به ديدار معبودش شتافت. حجت الاسلام واحدی همرزم شهید علی محمد، مجله ی شماره ۷۴ پنجره
مشخصات شهيد: شهید عباس اردستانی نوزاد عاشورا شهید اربعین جنگ تحمیلی که آغاز شد شهید عباس اردستانی به گروه چریکی جنگ های نامنظم سردار شهید دکتر چمران پیوست. یک بار که ترکش خمپاره به دستش اصابت کرد و به منزل آمد قرار نداشت و خیلی زود به جبهه برگشت و در پاسخ خانواده که تو نمی توانی بجنگی گفت: با همین دست مجروح می توانم نزد حضرت ابوالفضل العباس بروم. او چند روز پس از آن در منطقه سر پل ذهاب در حال پاکسازی میدان مین مجروح و بخشي از دست خود را از دست داد و هنگامی که دوستانش از او خواستند به بهداری برود قاطعانه پاسخ داد: “وقتی به بهداری می روم که لااقل سرم جدا شده باشد. ” او چند دقیقه بعد با گلوله توپ دشمن بعثی سر خود را تقدیم اسلام کرد. شهید عباس اردستانی که روز عاشورا متولد شده بود در روز اربعین حسینی مانند مولایش حسین ابن علی و حضرت اباالفضل به کاروان شهادت رسيد. به نقل از مادر شهید براي شادي ارواح شهدا بويژه شهداي تشنه لب صلوات قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد. دیدم قمقمه ها رو دارن خالی می کنن ،گفتم 15کیلومتر راهه چرا آب رو میریزید! گفتند: مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس(علیه السلام) ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم وبا رمز یا ابوالفضل العباس(علیه السلام) بریم عملیات! حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشون من خودم از منطقه مندلی آوردم ، میگفت خدا می دونه بعضی هاشون می دیدم در قمقمه ها باز و آبی نبود و………. رو پیراهناشون نوشته بودند قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس راوي حاج عبدالله ضابط
مشخصات شهيد: شهید سید محمد شكری-پزشكیار گردان عمار لشكر 27 محمد رسول الله-تولد: 18/10/1341 كربلا-شهادت: 12/12/1365 - كربلای 5 – شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 28 شماره 21 اِرباً اِربا خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاك خودش. بهش گفتم:” چی شده محمد؟” انگار كه بغض كرده باشه ، گفت: بالاخره نفهمیدم ” اِرباً اِربا” یعنی چه؟ می گن آدم مثل گوشت كوبیده می شه! یا باید بعد از عملیات كربلای 5 برم كتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم توی بهشت زهرا كه می خواستند دفنش كنند ، دیدم جواب سوالش رو گرفته.با گلوله توپی كه خورده بود روی سنگرش… راوی همرزم شهید محمد شكری براي شادي ارواح شهدا بويژه شهداي زنده به گور شده صلوات یا اباالفضل العباس سه شبانه روز در منطقه عمومی سومار سرگردان بودیم . از هر طرف که می رفتیم ، می خوردیم به نیروهای دشمن . چون نمی خواستیم درگیر شویم ، خودمان را مخفی می کردیم . در این مدت سختی زیاد کشیدیم ، ولی سخت ترین چیز دیدن جنازه شهدا و مجروحین بود . در این میان چند بار به چشم خودمان دیدیم که عراقی ها با کمک لودر و بولدورزر گودال بزرگی می کندند و همه جنازه ها را می ریختند داخلش و رویشان خروارها خاک می ریختند و خیلی سخت بود که شاهد زنده به گور شدن بچه های مجروح هم باشیم . شب چهارم بالاخره با یک گروه از عراقی ها درگیر شدیم . همان ابتدای درگیری از ناحیه سر و کمر و کتف مجروح شدم . پای چپم هم ترکش خورد . طولی نکشید که بیهوش شدم و دیگر نفهمیدم به سر بقیه چه آمد. وقتی به هوش آمدم ، هوا گرم شده بود و خورشید آمده بود بالا . صداهای مبهمی به گوشم می رسید . کم کم که چشم هایم را باز کردم ، فهمیدم همان بلایی دارد سرم می آید که سر بعضی از بچه های دیگر هم آمده بود . من و چند نفر دیگر را انداخته بودند توی یک گودال . احساس کردم یک لودر آماده است که رویمان خاک بریزد . در آخرین لحظه خاطرم هست که فقط دستم را بلند کردم و آهسته گفتم : یا اباالفضل العباس یک آن در حالت خواب و بیداری ، دیدم آقایی با هیبت و نورانی و با ردایی بر دوش و سوار بر یک اسب آمدند لب گودال . شال سبز زیبایی دور کمرشان بسته بودند که یک سر آن آویزان بود . طوری روی اسب خم شدند که سر شال آمد پایین . در آخرین لحظه شال را گرفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. (كتاب حكايت زمستان نوشته ي سعيد عاكف)
موضوعات مرتبط: خاطرات شهدا
صفحات: 1· 2